از فرزندم گذشتم!

شهید نجفعلی اکبری باصری
حجت الله اکبری باصری پدر این شهید بزرگوار می گوید: «هنگام اعزام نیرو از شهرستان به همراه فرزندم نجف علی که آموزگار بود و دیگر رزمندگان جان برکف روانه ی جبهه شدیم.
پس از مدتی حضور در مناطق جنوب و اجرای مانورها و انجام آموزش های لازم در تاریخ هیجدهم فروردین هزار و سیصد و شصت و شش، برای عملیّات کربلای هشت در جبهه شلمچه آماده شدیم.
بعد از برگزاری نماز مغرب و عشا به نیاش پرداختیم. حال وهوای معنوی زیبایی فضا را پرکرده بود. آن گاه دعای توسل خواندیم و از یکدیگر حلال بودی طلبیدیم.
پس از طلب شفاعت، در یک ستون به سمت خطوط و مواضع دشمن بعثی به راه افتادیم. فرزندم نجف علی در جلوی صف بود و من از او فاصله داشتم.
پس از ساعاتی راهپیمایی، حمله و درگیری آغاز شد و منطقه ی عملیّاتی به وسیله ی منورهای دشمن همانند روز روشن شد. صدای رگبار گلوله ها، انفجارها، خمپاره ها و دیگر ادوات، همراه با گرد و غبار و دود و بوی باروت، فضا را پر کرده بود.
رزمندگان اسلام، شجاعانه به پیش می رفتند و هراسی از آتش سنگین دشمن به دل راه نمی دادند. در حال پیشروی بودیم که به معبری رسیدیم که در وسط میدان مین باز کرده بودند.
در حین عبور از معبر، صدای ناله ای نظرم را جلب کرد. جلوتر رفتم و دیدم فرزندم نجف علی مجروح بر زمین افتاده و در حال تشنج و جان کندن است.
پریشان و بی قرار بر بالینش حاضر شدم. سرش را که از خون خضاب شده بود با چفیه بستم. آن گاه او را با همه ی وجود در آغوش گرفتم و بدن او را محکم نگه داشتم تا بر روی مین ها نیفتد. جگر گوشه ام در حال جان کندن بود و من به سختی او را گرفته بودم. لحظه هایی پر از شور و هیجان بر من گذشت. دلم آرام و قرار نداشت و به یک باره انگار، همه ی دردهای روزگار بر من آوار شده بود.
از سویی غم فراق و دوری از فرزند و از سویی، درد و رنج جان کندن و دست و پازدن او، تاب و طاقت را از من برده بود. حقیقتاً دیدن چنین منظره ای، بیشتر از طاقت من بود و تحمل آن برایم مشکل بود.
حدود یک ساعت یا بیشتر بدین منوال گذشت که یک باره احساس عجیبی به من دست داد و قوت قلب گرفتم. از همان جا بر امام حسین(علیه السّلام) سلام کردم و گفتم: « خدایا خون من که از خون حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السّلام) رنگین تر نیست. از فرزندم راضی باش و او را بپذیر.»
نجفعلی دیگر دست و پا نمی زد و تحرک آن چنانی نداشت، نفس ها نیز انگار در سینه اش حبس شده بود و بالا نمی آمد. هنگامه ی کارزار با دشمن بعثی همچنان داغ بود و از زمین و آسمان آتش می بارید.
دیگر عزمم را برای رفتن جزم کرده بودم. او را آرام بر زمین گذاشتم و خم شدم صورت و پیشانی مبارکش را برای آخرین بار بوسیدم. همه ی خاطرات نجفعلی از کودکی تا این ساعت در خاطرم جان گرفته بود و من ناامید از زنده ماندش به سمت جلو حرکت کردم.
پس از نبردی سخت و غرور آفرین، در سپیده دم آن شب مقرر شد به عقب برگردیم. هنگام بازگشت، چشمم به دنبال بدن مطهر فرزندم بود اما هر چه در آن محل گشتم جسدی پیدا نکردم. به نزدیکی های خاکریز خودی که رسیدم، یکی از بچّه های گردان جلو آمد و گفت: « فلانی، نجف علی مجروح شده. حالا هم پشت خاکریز است.»
در جواب گفتم: « خودم می دانم که او شهید شده است.»
بالاخره با راهنمایی های آن برادر بسیجی، دوباره بر بالین فرزندم حاضر شدم و بلافاصله گوشم را روی سینه ی او گذاشتم.
آثاری از حیات و زنده بودن در او مشاهده نکردم و با قرائت فاتحه و طلب شفاعت، امانتم را به دست صاحب اصلی امانت، خداوند متعال سپردم و خود به پشت خط آمدم. پس از تصفیه حساب، بدون نجف علی، راهی روستای شهیدآباد شدم. با خانواده و اهل منزل از وضعیت نجف علی اظهار بی اطلاعی کردم. اما خودم انتظار خبر شهادت و بازگشت پیکر پاکش را داشتم تا این که اخبار واصله حاکی از آن بود که نجف علی به شدت از ناحیه سر مجروح شده و در بیمارستان تهران بستری است. سجده ی شکر را به جا آوردم و از این که خداوند یک بار دیگر فرزندم را به من بخشیده خدا را شکر کردم. (1)

خدا را شکر می کرد!

شهید ابراهیم اسدی
نیروهای گردان ما، بعد از یک عملیّات سخت و پر حادثه، مأموریت شان تمام شده و زمان مرخصی شان فرا رسیده بود و می خواستند به شهر خود «قزوین» برگردند.
بچّه ها در حال رفتن بودند که خبر رسید ضد انقلاب در یکی از محورها، ارتفاعی را تصرف کرده است.
موضوع را با برادر «نصراللهی»، فرمانده ی گروهان در میان گذاشتیم.
ایشان نیز موضوع را با سایر نیروها در میان گذاشت وگفت: «هر کس داوطلب است می تواند به میدان بیاید و هر کس هم نمی خواهد، می تواند به مرخصی برود.»
نیروهای موجود، با سردادن تکبیر، گفتند: « ما به ضد انقلاب اجازه نمی دهیم تا قطعه ای از خاک ما به دستش بیفتد. آن هم سرزمینی که وجب به وجبش با دادن شهدای زیادی حفظ شده است؛ لذا ما همگی همراه شما خواهیم آمد.»
حدود ساعت پنج بعدازظهر بود که حرکت کرده و سیزده ساعت پیاده روی کردیم تا به محل مورد نظر رسیدیم. موضوع را پرس وجو کردیم و متوجه شدیم سه گروه از اعضای «دموکرات»، «کومله»، و «خیاط» به هم ملحق شده و یکی از تپه های منطقه را گرفته اند.
رزمندگان با شعار «الله اکبر» به طرف ارتفاعات حمله ور شدند. با وجود این که دشمن بر ما مسلط بود، اما آنها با ایثار و شجاعت زیادی جنگیدند، تا ارتفاعات دوباره به دست ما افتاد.
کار تمام شده بود. تلفات زیادی هم از دشمن گرفته بودیم. در حال جابجایی و استقرار در تپه بودیم، که یک گلوله ی آر پی جی به میان سه نفر از رزمندگان اصابت کرد و منفجر شد.
گرد و غبار که فرو نشست، دیدم یکی از دست های ابراهیم قطع شده و او بدون این که دردی احساس کند، فریاد می زد و خدا را شکر می کرد که دینش را ادا کرده است.
بالای سرش که رسیدم، داشت امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) را صدا می کرد و می گفت: « مرا حلال کنید و سلام مرا به خواهر و مادرم برسانید و به آنها بگویید که زندگی شان را به مانند حضرت زینب(سلام الله علیها) قرار دهند.»
وآن گاه روحش به ملکوت اعلا پیوست. (2)

مثل ابراهیم(علیه السّلام)

شهید مهدی جعفریان
به مرخصی آمده بود. می خواست دست به کمک من در کارهای باغ باشد. هنوز چند روز نگذشته بود که از جبهه تلگراف آمد هر چه سریع تر به منطقه برگردد.
-«پدرجان! مرخصی ام تموم نشده. ولی از منطقه تماس گرفته اند و گفته اند: « اگر لیوان آب هم دستت هست بگذار زمین و بیا.»
-«برو، پسرم، دست حق به همراهت.»
بعد از مدتی از جبهه نامه ای برایم فرستاد. در آن نوشته بود:
-«پدرجان! تو هم مثل حضرت ابراهیم علیه السلام پسرانت را به قربانگاه فرستاده ای خوشا به حالت!»
من هم برایش نوشتم:
-«عزیزم! کاش بند کفش شما بودم. خوشا به حال شما که آنجایید.»(3)

چشم های بسته

شهید محمّدرضا شریفی
«علیرضا» در عملیّات والفجر، به واسطه ی آتش دشمن، به شدت مجروح شده بود و چند نفر او را به روی دست، به سوی اورژانس می بردند. با خودم گرفتم: کاش محمدرضا این جا نبود و علیرضا را با این حالت نمی دید.
به سوی او رفتم تا به خاطر مجروحیت برادرش، دلداریش بدهم. امّا وقتی کنارش رسیدم، دیدم چشمانش را بسته و سرش را پایین انداخته است. گفتم: فلانی! برادرت مجروح شده و دارند او را به اورژانس می برند. چرا چشمانت را بسته ای؟
با حالتی عجیب جواب داد: « می دانی! آخر نمی خواهم در این لحظات حساس، احساسات برادری بر من غلبه کند و نعوذ بالله باعث قصور در انجام وظایفم گردد.»(4)

شناسایی

شهید حمدالله یادگاری
بعد از عملیّات والفجر 8، از سوی فرماندهان، مأموریتی جهت شناسائی منطقه ی کارخانه ی نمک، به واحد اطّلاعات عملیّات داده شد. این شناسایی خطیر را برادران، حمدالله یادگاری و محمد امینی بر عهده گرفتند و با توجه به شرایط منطقه، آن را مشتاقانه پذیرفتند.
آن دو شهید بزرگوار، سه - چهار بار به این مأموریت رفتند و هر دفعه این گونه بود که شب به طرف مواضع دشمن حرکت می کردند و بعد از شناسائی منطقه در هنگام صبح، داخل چاله ی خمپاره های کم عمق که آب در آن جمع شده بود، پنهان می شدند و تا شب بعد، ترددهای دشمن را زیر نظر می گرفتند و با استفاده از تاریکی به عقب بر می گشتند. آن ها هنگام مراجعت از این شناسایی، به خاطر آن که یک روز تمام در یک جا میان آب و نمک می نشستند، به قدری ضعیف و بی رمق می شدند که دیگر تاب ایستادن نداشتند؛ اما شب بعد به همین طریق عمل شناسایی را انجام می دادند. (5)

از خود گذشته

شهید یدالله مشفق کیا
مأموریت بچّه های گردان تخریب در شب عملیّات، فقط عبور دادن دیگر نیروها از موانع و گشودن معابر برای پیش روی بود و درگیری مستقیم با دشمن و ماندن در خط، جزو وظایف آن ها نبود. آن شب در عملیّات صاحب الزمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) در منطقه ی کارخانه نمک، وقتی تمام بچّه های تخریب از خط به عقب برگشتند و خودشان را به گردان معرفی کردند، شهید یدالله مشفق کیا در منطقه درگیری ماند و به عقب نیامد؛ به طوری که همه فکر می کردند او شهید شده است. چند شب بعد از عملیّات، ما برای زدن یک میدان مین در جلوی خطوط خودی جلو رفتیم و در آن جا شهید مشفق کیا را دیدم که علیرغم مجروحیتش در خط مانده و در همان جا به شهادت رسیده بود. (6)

فریاد یا زهرا

شهید عیسی خدری
عملیّات والفجر 8 با هدف تصرف فاو آغاز شده بود. روزی در مسجد ابوالفضل (علیه السّلام) استراحت می کردیم که خبر رسید که یکی از لشکرها در نگهداری «پنج راه» با مشکل مواجه شده و نیاز به پشتیبانی دارد. متعاقب آن، گردان 405 لشکر ثارالله، به همراه حاج آقا پودینه و برادر خدری بعد از سازماندهی ما به خط اعزام شد. ساعت حدود یک و نیم بامداد بود که وارد عمل شدیم و در زیر آتش سنگین ادوات دشمن، با رشادت و از جان گذشتگی بچّه های گردان، پنج راه را از عراقی ها پس گرفتیم و بعد از تحویل به لشکر نگهدارنده، به عقب برگشتیم. اما در این عملیّات برادر خدری پیراهنش را از تن درآورده بود. و آرپی جی را بر روی شانه قرار داده و با زدن هر گلوله فریاد «یا زهرا» ی او، نشاط و انگیزه ها را صد چندان می کرد. به طوری که با هر فریاد او صدای «یازهرا» از حنجره ها و هزاران گلوله از اسلحه های ما برمی خاست. او در آن عملیّات آن قدر آر پی جی زده بود که برای مدتی از سردرد و سرگیجه، قرار و آرام نداشت.
آقا عیسی آر پی جی به دست گرفته بود و بیش تر عراقی ها و ادوات جنگی شان را خودش با آر پی جی زده بود. وقتی هم احساس کرد که شکسته شدن خطّ محاصره نیاز به از خود گذشتگی بیشتری دارد، با قامت بلند و رشید خود، روی کانال ایستاد و در همان حال با تیربار به طرف نیروهای بعثی شلیک می کرد. (7)

چیزی نیست

شهید مرتضی زارع
زمانی که آبادان در محاصره ی دشمن بود، باز من به همراه مرتضی در عملیّات آزاد سازی آبادان شرکت داشتیم. اگر چه ما سه دسته ی هفده نفره بودیم، اما ضربه هایی که به دشمن می زدیم. بسیار کارساز و مؤثر واقع می شد. در یکی از تک ها به همراه مرتضی، در محاصره ی دشمن افتادیم. وقتی «حسین اسماعیلی» یکی از بهترین دوستانم- به شهادت رسید، حسابی ناراحت شدم. نمی دانستم چه کار کنم. آن زمان مرتضی سرگروه ما بود. وقتی بی تابی مرا دید، به طرفم آمد و با چهره ای بشاش نشست و با من صحبت کرد و روحیه داد. وقتی می خواست دوباره به موضوع خود برگردد، دیدم می لنگد. گفتم: پات چی شده مرتضی؟ گفت: «چیزی نیست یک تیر خورده به بالای رانم.»
این جمله را آن قدر با آرامش و خونسردی گفت که من فکر کردم شوخی می کند. بعد که محاصره ی دشمن را شکستیم و به عقب آمدیم، دیدم حقیقت دارد. تیری از روی خشاب اسلحه اش به استخوان لگنش خورده بود. اما برای این که نیروها روحیه شان را از دست ندهند، آن هنگام طوری رفتار کرد که گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده است. (8)

اوّل او را ببرید

شهید محمدعلی صادقی
با دوستم نشسته بودیم و منتظر فرمان حرکت بودیم. در کانال مجاور با گلوله ی خمپاره منفجر شد. در نور منورها دیدم که کسی فرو غلتید، اما سعی کرد خودش را کنترل کند. با دوستم به سوی او رفتیم. اول باورم نشد او باشد. اما وقتی با دقت نگریستم، او را شناختم؛ فرمانده ی عملیّاتمان بود که قبل از حرکت نیروها به ترکش خمپاره ای فرو غلتیده بود. دیدم که خون، مثل آبی که از چشمه ای پاک در کوهساران می جوشد، از دهانه ی زخمش بیرون می زند. دندان هایش را برای کنترل درد روی هم می فشرد. با دوستم سعی کردیم اندوهمان را پنهان کنیم و بر خودمان مسلط باشیم. در کانال، برانکاردی یافتیم. با مهربانی و ملایمت گفتم: دلتنگ نباش حاجی! الان به بیمارستان صحرائی منتقلت می کنیم.
نگاهی به من کرد. لبخندی بر لبان خونینش نشست. گویا می خواست بگوید دلتنگ چرا باشم؟ ولی توان حرف نداشت. او را روی برانکارد خواباندیم. و حرکت کردیم. سعی کردیم از نخستین بریدگی از کانال بیرون بیائیم، از جائی که از خطر انفجارها بیش تر در امان باشیم. وقتی راه خروج را یافتیم، به مجروح دیگری بر خوردیم که به خود می پیچید. صدای ضعیف ولی آمرانه حاجی بلند شد: « بچّه ها مرا زمین بگذارید.»
گفتم: حاجی برمی گردیم، این برادرمان را هم می بریم.
گفت: « اول او را ببرید.»
ما که می دانستیم چه قدر وجودش برای سپاه اسلام مفید بوده و هست؛ گفتیم: اول شما، بعد او.
ناگهان گویا قدرتی یافته باشد، صدایش بلندتر شد.
- «به شما دستور می دهم. فرمانده ی شما هستم. اوامرم لازم است اجرا شود.»
مردد ماندیم. دوباره فرمان آمرانه اش بلند شد: « می گویم اول او را ببرید.»
ناچار پیکرش را روی برانکارد در کف کانال خواباندیم. مجروح دیگر را برداشتیم و با همه ی نیرو و توانی که داشتیم، تقریباً تمام طول مسیر را تا منطقه ی تخلیه ی مجروحین دویدیم. بعد از تحویل دادن آن مجروح به سوی کانال بازگشتیم، اما نمی دانستیم می دویم یا پرواز می کنیم و از کجا می گذریم. در اطرافمان دشمن زمین را شخم می زد. غبار انفجارهای پیاپی، راه دیدمان را می بست، بالاخره به کانال رسیدیم و خودمان را به حاجی رساندیم. وقتی خم شدیم تا او را روی برانکارد بگذاریم، دوستم گفت: « حاجی آمدیم.»
اما جوابی نشنید. با وحشت و اندوه رویش خم شدیم. چشمان نجیب و روشنش به رفعت آسمان بالای سرش می نگریست، گویا که سال هاست به مهمانی ملکوت، از صحنه خاک پر کشیده است. (9)

پی نوشت ها :

1- دامنه های آبی بهشت، ص 47.
2- پابوس، ص 94- 93.
3- بالا بلندان، ص 83.
4- یک جرعه آفتاب، ص 50.
5- یک جرعه آفتاب صص 47- 48.
6- یک جرعه آفتاب، ص 23.
7- خنده بر خون صص 137 و 120.
8- در مسیر هدایت، صص 55- 54.
9- شمیم معطّر دوست، صص 152- 151.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.